همیشه آسمون آبی نیست.
اونه که آسمونو آبی می کنه .
گاهی بعضی از عصرها، ابرهای زیادی
توی آسمون حیاط جمع میشن و من ،
دلم خیلی میگیره ...
اگه عروسکم رو دختر همسایه گرفته
باشه، گریه هم می کنم .
آروم و یواشکی ...،و دلم میخواد مامان
زودتر از همیشه، از سر کار برگرده تا همه
چیز خوب شه.
هی به آسمون نگاه میکنم و از خدا
میخوام مامانو زودتر به خونه برسونه...
فکر میکنم گاهی عروسک مامان هم ،
گم میشه.
یا کسی به زور، از اون میگیره . شاید
هم دست عروسکش کنده می شه...
آخه نمیدونم چی، مامانو اینقدر غمگین
میکنه،که بعضی از عصرها ، خیلی دلش
میگیره وبه آسمون نگاه میکنه و از خدا
چیزی میخواد...
انگار میخواد که کسی بیاید...
کسی که آسمون ابری رو آفتابی میکنه ...
و اشک های مامانو ... پاک...
من دلم میخواد بدونم اون کیه؟ اونوقت از اون میخوام،
مواظب همه عروسکها باشه....
اگر ذره بین نگاه قوی باشد
در نمام صفحه های ورق خورده زندگی اثر انگشت آن دیده می شود
چه بچه گانه است که فکر می کنیم
همه اش را به تنهایی ، رنگ کرده ایم ...
کتاب سرنوشت برای هر کس چیزی نوشت
نوبت به ما که رسید قلم افتاد ...
دیگر هیچ ننوشت خط تیره گذاشت و گفت : تو باش اسیر سرنوشت !
.
.
.
میتوان زیبا زیست...
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید...
عشق باشیم و سراسر خورشید...
معلم به خاطر سفید بودن
دفتر نقاشیم
مرا تنبیه کرد
اما من
خدایی را کشیده بودم
که میگفتند دیدنی نیست